شکستگی دل از دیده ترم پیداست


به سنگ خوردن مینا ز ساغرم پیداست

دهان زخم بود ترجمان تیغ خموش


ز جوی شیر چو فرهاد جوهرم پیداست

ز ناتوانی من خامه می گزد انگشت


که رگ ز صفحه تن همچو مسطرم پیداست

نشد نهفته ز تن داغهای پنهانم


همان ز گرد، سیاهی لشکرم پیداست

چنان که شمع نماید ز پرده فانوس


برون ز نه صدف چرخ گوهرم پیداست

چو بوریاست ز پهلوی خشک بستر من


قماش خواب ز نرمی بسترم پیداست

به غیر موی سر خود مرا کلاهی نیست


گذشتن از سر دنیا ز افسرم پیداست

به حلم دوست دلیل است خواب غفلت من


بهم نخوردن دریا ز لنگرم پیداست

اگر چه بحر گرانمایه است دایه من


همان غبار یتیمی ز گوهرم پیداست

ز کاسه سر منصور باده می نوشم


عیار حوصله من ز ساغرم پیداست

ز گرد خوان فلک زله ای که من بستم


چو ماه عید ز پهلوی لاغرم پیداست

نهان چگونه کنم فیض کنج عزلت را؟


که فتح باب ز نگشودن درم پیداست

ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق


که روز روشن از افلاک اخترم پیداست

توان ز گریه من یافت درد من صائب


شکوه بحر ز سیمای گوهرم پیداست